هدیه ناقابل
میگفت می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه ، به خاطر کوچکیش که ردش نمی کنید؟
همه همدیگر را نگاه کردند و گفتند:نه قبول میکنیم . حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!
میگفت می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه ، به خاطر کوچکیش که ردش نمی کنید؟
همه همدیگر را نگاه کردند و گفتند:نه قبول میکنیم . حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!
در آغـــوش گرفتـــه انـــد و مے آینـــد
آرام و آهستـــه صـــداے استخـــوان هـــا درد را بیشتـــر میکنـــد
بغـــض هـــا سنگیـــن میشونـــد
آنقـــدر ایـــن حجـــم کوچـــک سنگیـــن میشـــود
کـــ ه قافلـــه را بـــه زانـــو مے انـــدازد
هنـــوز کــه هنـــوز اســـت در مقابـــل استخـــوان هـــاے بے ســـر شمـــا لال مانـــده ام.
و در زنجیـــر بے پـــلاک
چقـــدر(گمنـــامے)خودتـــان را بـــه رخمـــان میکشیـــد.
گمنام آن نیست که بی نام باشد ؛گمنام : هم نام دارد و هم غربت دارد و ناشناس است...
گفتیم:
چه شد یاد شهیدان!؟
گفتند:
یک کوچه به نامشان نکردیم مگر!؟
اباصالح...
همه میرن کرببلا، آقا شما رو دعا میکنن...
همه میرن خونه ی خدا، آقا شما رو دعا میکنن...
بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند
هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود
صبح جمعه کوچمونو آب و جارو کرده بودیم
از غــم دوری آقــا بــه خـــدا رو کرده بودیم
تا غروب جمعه پشت در خونمـون نشستم
آخه من چشم انتــظار پسر فاطمه هستم
آقام بیا...
از هر جا نگاه کنی فرقی نمی کند!
" راست" یا "چپ " دیگر معنا ندارد !
تنها یک چیز را می توان از عمق جان درک کرد...
به معنای واقعی کلمه
مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد
مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد _ مرد
ایثــــــــــــــــار
از خود گذشتن
فدا شدن برای خدا و در راهش...
دنیا مشتش را باز کرد،
شهدا "گل" بودند و ما "پوچ".
خدا آنها را برد و زمان ما را…
نظر یادتون نره
مقصد
کربــــــــــلاست...
شهــــــــــــــــادت
وسیــــــله است...
برای کربلایی شدن
بایـــــــــــــد
برید...
از هر آنچه که می بُرَد...
قمقمه ی آبت را به اسیر عراقی دادی
به دشمنت
حال آنکه
تصویر می گوید
تو تشنه تری ...
ما هنوز نشناخته ایم شما را ...
خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:می خواهم صورت برادرم را
ببوسم... اجازه نمی دادند.
یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد !
به گزارش رزمندگان شمال، آنچه می خوانید، دلنوشته ای ست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان شهرستان نکاء قرائت شد.این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپیمای عراق به شهادت رسید:
صدام خون خوار در رادیوی خویش اعلام کرد رحیم بردبار به درک پیوست! اما تو تازه جاودان شدی و حالا اوست که به درک پیوسته است. پدر جان زمانی که به قاب چوبی عکست نگاه می کنم و می بینم که به من نگاه می کنی برایم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم های سینه ات را هر شب چون کابوس می بینم، ولی با افتخار فریاد می زنم آری من فرزند اسطوره ی پروازم.
پدرم! وقتی رفتی، دلم گرفت، آخر با تو می شد به پیشباز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا دیار نور بدرقه کرد. با تو می شد تا آن سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید. با تو دلم چه آرامش غریبی داشت.
بگو ای مسافر نازنینم! بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت؟!