تا سال گذشته که مادرم زنده بود او به من غذا میداد اما از وقتی که از دنیا رفته است دیگر توانایی این را ندارم که غذا بخورم چون در سربازی به دلیل انفجار شیئی دو چشم نابینا و دو دستم از مچ قطع شد و با وجود تائید صورت سانحه توسط ارتش،بنیاد شهید این آسیب دیدگی را مورد تائید قرار نداد.
عکسی که مشاهده می کنید، در لحظات وداع مادر شهید ایرج خسروی با پیکر فرزندش گرفته شده است
شهید ایرج خسروی در سال ۱۳۳۸ در برجرود به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۵۴ با بورسیه ارتش به دانشگاه پزشکی تهران راه پیدا کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران، شهید خسروی که خود را به سپاه پاسداران منتقل نموده بود ، سرانجام در دوم فروردین ۱۳۶۱ در جریان عملیات فتح المبین،یعنی درست هنگامی که باید مدرک فارغ التحصیلی خود را از دانشگاه تهران دریافت می کرد، در آزمون الهی پذیرفته شد و شربت شهادت نوشید.
عکسی که مشاهده می کنید، در لحظات وداع مادر شهید ایرج خسروی با پیکر فرزندش گرفته شده است. شادی روح این شهید عزیز و تمامی شهدای جامعه پزشکی کشور صلوات.
دخترک رو به من کرد و گفت : واقعا آقا ؟!
گفتم : ببخشید چی واقعا ؟!
گفت : واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد !
...
گفتم : بله
گفت : اگه آره ، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید!
گفتم : آره راست میگی ، سر پایین انداختن کمه !
گفت : کمه ؟ ببخشید متوجه نمیشم ؟
گفتم : برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا (سلام الله علیها) ،
باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه ...
گفت: آره تو راست میگی ..
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت :
ما امروز این ماهی ها را می خوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ...
درون اروند رود گم شد ...
و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد....
آی شهدا دست ما رو بگیر …بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی
تفاوت داره .شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون
حاجی صدای منو میشنوید
همت همت مجنون
مجنون جان بگوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده...
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی میکنند ….
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده، بوی گناه می ده …
همت جان
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخویگوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ما هم میخندن چه برسه به عملش
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمک برسونند
داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده .دستمون رو بگیر
گفت : کــــه چــــی ؟ هی جــــانباز جــــانباز ، شـــهید شـــــهید!
اصــــلا به ما چــــه .. میخواســــــتن نـــــرن .... کسی مجبـــــورشون نـــــکرده بـــــود که !
گفــــتم : چرا اتـــــــفاقا ... مجبــــــورشون مــــیکرد !
گفت : کـــــــی ؟!!
گفتم : هـــــمون که تــــــو نــــداریش ...
گفت : مـــــن نــــدارم؟! ..... چی رو ؟!
گــــــــــفتم : غیــــــــــــرت ! ....
غربت است،
تنها حکمتِ نشانه ی دستِ تو!
تا اینکه بفهمیم،
چه خوش خیالیم ما و آراءمان،
وقتی فکر کنیم،
دیگر دستِ راستِ تو شده ایم!
نقص از تو نیست آقا!
مائیم که هیچیک وقت امتحان،
قدرِ دستِ راستِ تو،
سالم نبوده ایم!
منبع: بچه های قلم
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند.
پدر سبک بود.
به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد ....
مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد ....
گفت: هر چه تو بگویی فقط یک سوال!
میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد ....
ای خواهران :
اگر دشمن ، دیروز از لباس های خاکی بسیجی های ما می ترسید و با آن می جنگید
امروز از چادر شما و سیاهی اش می ترسد...