پاسدار شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده از اهالی روستای شهاب الدین شهرستان نکا، هفدهمین شهید مدافع حرم مازندرانی است که به دوستان شهیدش پیوست.
سرهنگ ابراهیم شریفی فرمانده ناحیه مقاومت بسیج نکا در این زمینه اظهار کرد: مراسم وداع با این شهید، دوشنبه شب بعد از نماز مغرب و عشاء در مصلای این شهرستان برگزار میشود.
سرهنگ شریفی بیان کرد: مراسم تشییع این شهید بزرگوار صبح سهشنبه از ناحیه مقاومت بسیج نکا بهسمت گلزار شهدا برگزار میشود.
یادآور میشود؛ بعد از شهادت شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی، شهید محمدتقی سالخورده بهعنوان دومین شهید مدافع حرم این شهرستان محسوب میشود.
شهید محمدتقی سالخورده از پاسداران لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا بود که در دومین اعزام خود به سوریه، در منطقه جنوب حلب به درجه رفیع شهادت رسید؛ «زینب» تنها یادگار دو ساله این شهید ۲۹ ساله است
با عـــشـــق هـزار بیت گـفتند ولی....
باعشق فقط دمـشـــق هم قافیه است...❤
وداع خانواده شهید فرامرزی
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...
به نظرنتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟ کیامخالف؟؟؟؟
اکثر دانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...
همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.....ولی استاد جواب نمیداد...
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟ شما مسئول برگه های مابودی؟؟؟
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... .
هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت... .
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلند شد.
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!
دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،
پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟
بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!
تنها کسی که موافق بود ....
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود.