استخوان هایی که روزی پدرش بودند!
پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ
معصومه بار اول بود پدر را می دید .. پدر که نه ..! استخوان هایی که روزی پدرش بودند !
رویش را که باز کرد چند پاره استخوان دید .. همینطور هم تصور میکرد .. دست به کار شد! با نهایت آرامش .. زیر و رو میکرد .. انگار دنبال چیزی میگشت ..
استخوانی را بیرون کشید .. کمی نگاهش کرد .. با اشتیاق شروع کرد به بوسیدن.. اشک میریخت و آن را روی سرش میکشید ..
میگفت:این دست بابامه .. یه عمر حسرت میخوردم که چرا نه من میتونم دست بابامو ببوسم .. نه بابام میتونه دست بکشه روی سرم و نوازشم کنه ..
"دختر شهید بزرگوار علی اکبر عارف"
۹۴/۰۸/۰۷