شهدارو یاد کنیم باذکر یک صلوات..
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ب.ظ
محمدرضا، نورانى و زیبا و با لباسى سبز و تبسم کنان به طرفم آمد. با آن که مى دانستم شهید شده، اما از شوق شروع نمودم به بوسیدن او بعد از چند دقیقه گفت: سیر شدى مادر؟
گفتم: نه.
گفت: خوب بیا کمى با هم حرف بزنیم...
از او پرسیدم: آیا چیزى از ما زمینى ها به شما مى رسد؟
با خنده گفت: مرتب، حتى قرآن خواندن شما کلمه به کلمه به ما مى رسد،اما...
در آن لحظه خنده از چهره اش رفت.
با نگرانى پرسیدم: اما چه؟
گفت: اما دو هفته است چیزى به ما نرسیده...
راست مى گفت: مدتى بود او را فراموش کرده بودم...
۹۴/۰۸/۱۱