وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
سرش رو بلند کردم که بذارم روی پایم
گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه
هنوز لبخند به لب داشت و چشماش به افق بود که پر کشید
چه پر کشیدن با شکوهی
با لبخند ، روی پاهای مولا ...
نمیدونم چرا به این عکس نگاه میکنم ی بغضی وجودمو میگیره !!!!!
چی میشه گفت !!!!
شما بگین با دیدن این عکس یاد چی میفتین ......
ای شهید ، ای که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای دستی برآر ...
و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز ازین منجلاب بیرون کش
پی نوشت: این روزا به دعاتون خیلی نیاز دارم ....
به کدامین شهید بابا می گویی؟؟
چرا شرمنده نمی شوم!
ظاهر فریبنده دنیا ... حریفشان نشد ؛ دنیا را ضربه فنی کردند. قهرمانان واقعی شهدا هستند
✨ " شهید گمــــــــنام "
سنگر به سنگر✨
به دنبالت گشتم✨
کجا جا خوش کرده ای ؟✨
میان کدامین بوته گل سرخ ؟✨
که چنین در سکوت مانده دلت✨
افتان و خیزان ؛✨
سنگر به سنگر ؛✨
به جستجویت بودم✨
نشانه ای !؟✨
آثاری !؟✨
پلاکی ... ؟!✨
یافتم ... !✨
بالاخره یافتم✨
پلاکت را می گویم✨
خاک مقدس ِ روی پلاک را رُبودم✨
طوطیای دیدگانم نمودم✨
پلاکت نیز همنام ِ اسمت بود✨
" شهید گمــــــــــنام "✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم..ْ
عکسی که مشاهده می کنید، در لحظات وداع مادر شهید ایرج خسروی با پیکر فرزندش گرفته شده است
شهید ایرج خسروی در سال ۱۳۳۸ در برجرود به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۵۴ با بورسیه ارتش به دانشگاه پزشکی تهران راه پیدا کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران، شهید خسروی که خود را به سپاه پاسداران منتقل نموده بود ، سرانجام در دوم فروردین ۱۳۶۱ در جریان عملیات فتح المبین،یعنی درست هنگامی که باید مدرک فارغ التحصیلی خود را از دانشگاه تهران دریافت می کرد، در آزمون الهی پذیرفته شد و شربت شهادت نوشید.
عکسی که مشاهده می کنید، در لحظات وداع مادر شهید ایرج خسروی با پیکر فرزندش گرفته شده است. شادی روح این شهید عزیز و تمامی شهدای جامعه پزشکی کشور صلوات.
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت :
ما امروز این ماهی ها را می خوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ...
درون اروند رود گم شد ...
و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد....
آی شهدا دست ما رو بگیر …بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی
تفاوت داره .شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون
حاجی صدای منو میشنوید
همت همت مجنون
مجنون جان بگوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده...
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی میکنند ….
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده، بوی گناه می ده …
همت جان
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخویگوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ما هم میخندن چه برسه به عملش
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمک برسونند
داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده .دستمون رو بگیر
گفت : کــــه چــــی ؟ هی جــــانباز جــــانباز ، شـــهید شـــــهید!
اصــــلا به ما چــــه .. میخواســــــتن نـــــرن .... کسی مجبـــــورشون نـــــکرده بـــــود که !
گفــــتم : چرا اتـــــــفاقا ... مجبــــــورشون مــــیکرد !
گفت : کـــــــی ؟!!
گفتم : هـــــمون که تــــــو نــــداریش ...
گفت : مـــــن نــــدارم؟! ..... چی رو ؟!
گــــــــــفتم : غیــــــــــــرت ! ....
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند.
پدر سبک بود.
به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد ....
مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد ....
گفت: هر چه تو بگویی فقط یک سوال!
میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد ....