شهدای روستای گلیرد

شهدای روستای گلیرد

این سایت به عشق شهدای محل ساخته شده .امیدوار هستم که از این سایت خوشتون بیاد.
شهید رجبعلی برزگر
شهید عینعلی قنبریان
شهید حسین نوریان
شهید اسماعیل مشمولی
شهید عسگری اسماعیلی
شهید علی محمد هادیان

آخرین نظرات
نویسندگان

۷۵ مطلب با موضوع «مذهبی» ثبت شده است

کجایید ای شهیــدان خدایــی

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ب.ظ

کجایید ای شهیــدان خدایــی      بلا جویـان دشت کربلایی

کجایید ای سبک بالان عاشق        پرنده تر ز مرغان هوایی



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۷
بسیجی بی ادعا

شهدارو یاد کنیم باذکر یک صلوات..

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ب.ظ

محمدرضا، نورانى و زیبا و با لباسى سبز و تبسم کنان به طرفم آمد. با آن که مى دانستم شهید شده، اما از شوق شروع نمودم به بوسیدن او بعد از چند دقیقه گفت: سیر شدى مادر؟
گفتم: نه.
گفت: خوب بیا کمى با هم حرف بزنیم...
از او پرسیدم: آیا چیزى از ما زمینى ها به شما مى رسد؟
با خنده گفت: مرتب، حتى قرآن خواندن شما کلمه به کلمه به ما مى رسد،اما...
در آن لحظه خنده از چهره اش رفت.
با نگرانى پرسیدم: اما چه؟
گفت: اما دو هفته است چیزى به ما نرسیده...
راست مى گفت: مدتى بود او را فراموش کرده بودم...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۵
بسیجی بی ادعا

علمدار کربلا

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ب.ظ


آب رو جیره بندی کردند
اونم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مونده بود
مگه می شد خورد!
تازه به من هم آب نرسید...
لیوان رو به سمتم گرفت و گفت:من زیاد تشنم نیست ، نصف آب لیوان من رو تو بخور
فکر کردم با خوردن نصف لیوان آب ، سیراب شده
آب رو گرفتم و خوردم
فرداش که بچه ها گفتند جیره هر رزمنده نصف لیوان آب بوده تازه فهمیدم اون جوانمرد چیکار کرده
تو اوج تشنگی آب رو به من بخشید...
یاد علمدار کربلا افتادم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۳
بسیجی بی ادعا

تنها آرزوی یک شهید16 ساله

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

ای ملت قهرمان، هم اکنون که وصیت مرا می‌شنوید، بدانید که ما به خاطر آب و خاک کشته نشده‌ایم. بلکه جان ناقابل خود را در راه اسلام عزیز فدا کرده‌ایم.
ای خواهری که هم‌اکنون به وصیت من گوش می‌دهی، بدان که تنها آرزویم در تمام دوران نوجوانی خالی بودن جامعه از بی‌حجابی و یا بی‌عفتی بود !

یادم نمی‌رود روزی که مأمور گشت در امامزاده بودم، رسیدم به خواهری که با ول دادن چادر خود و نشان دادن محرمات خود، خون هر جوان غیرتمندی و هر انسان غیوری را به جوش می‌آورد. بر حسب احساس مسئولیت جلو رفتم و با لحنی که خدا می‌داند خجالت کشیدم، گفتم: خواهر عزیز زیارت مستحب است اما حفظ حجاب واجب و بی‌درنگ دور شدم.

خواهر عزیز حجاب تو سنگر توست. پس این سنگر را هرگز و به هیچ وجه رها نساز که کوبنده‌تر از خون شهید است !


قسمتی از وصیت نامه ی شهید محمدرضا فلاح مهرجردی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۲
بسیجی بی ادعا

موجی..

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

سلامتی اون همسر جانباز موجی‌ای که بهش گفتن: چرا هر بار وایمیسی و از شوهرت ...کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع می‌کنه خودش رو می‌زنه،
آنقدر می‌زنه تا داغون شه،
آخه موجیه دست خودش نی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۰
بسیجی بی ادعا

مرغ دلم

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

مرغ دلم به عشق شما پر شده است...

تا آسمان کرب و بلاتان پریده است...

« من المؤمنین رجال صدقوا ماعهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلو تبدیلا»
=========================================
« در بین مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده اند، برخی از آنها جان در راه عهد و پیمان خود نهاده اند و برخی دیگر منتظرند که شهید شوند و به آنها ملحق گردند و آنها از اعتقاد و پیمان خود دست برنداشتند».

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۹
بسیجی بی ادعا

وطن پرستی

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ

8 سال جنگیدیند، چندین سال اسیر بودند، باز هم وقتی برگشتند خاک وطنشان را بوسیدند،
با این حال به نظر میرسه وطن پرستی شون یه چیزی کمتر وطن پرستهای فیس بوکی امثالهم است!
(همونها که چنیدن بار جمهوری اسلامی رو تو فیس بوک ساقط کردن!)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۸
بسیجی بی ادعا

سلام

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۷ ب.ظ

سلام بر همه آلاله های سرخ دشت میهن، سلام برهمه شقایقهای پرپر شده بوستان عشق، سلام بر عطرهای خوش بوی سرزمین نور........

و خدا پاسخ صداقت شما شقایقها را با نسیم خون رنگ شهادت داد تا فرشتگان ارضی را سمائی کند.


... وسلام بر مردان طلائیه، شلمجه، فکه،بوستان، سوسنگرد،جفیر،
دهـلاویـه،هـویـزه،مــجنــون و.......کـه سـنـگـرهـای بـه دلاوریـهـای
عباس عملدار(علیه السلام ) دارند.
و سلام بر همه شهداء.......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۷
بسیجی بی ادعا

عکس عاشقی ...

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۸ ب.ظ

قدیما عکس های عاشقی اینجوری بود !!!!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۸
بسیجی بی ادعا

تنهای اول

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ب.ظ


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۶
بسیجی بی ادعا

سهمیه ای...

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ

سهمیه ای ، سهمیه ات نوش جان. . .

یادت باشد سهمیه ای، دختری نیست که به ناحق صندلی مردودی های کنکور را اشغال کرده.
سهمیه ای، دختری ست که وقتی تو در کلاس های گاج و قلم چی نشسته بودی ، او در ناصرخسرو به دنبال دارو برای پدر جانبازش بود . . .

همان دختری که وقتی نیمه شب کنج خانه میخواست درس بخواند ،ناله های پدر روحش را خراش می انداخت ،دخترکی که روز کنکور با سرفه های پدری شیمیایی بدرقه شد . . .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۴
بسیجی بی ادعا

بابام!!!

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ


دیشب بابام رو زیر بارون رحمت خدا شستیم. توی کفنی که خودش آیه هاش رو نوشته بود پیچیدیم. تربت گذاشتیم براش. توی پرچم گنبد امام حسین پیچیدیم. چفیه و پلاکش رو گذاشتیم. کاشی های حرم ابالفضل رو کنار سرش گذاشتیم. قران همیشگی‌اش رو روی سینه اش؛ و تا صبح نشستیم به حال بدبخت خودمون زار زدیم. زار زدیم که دیگه بابا نداریم .. که دیگه نیست .. که رقیه چجوری سر باباش رو دید و جون داد و ما همینجوری نشستیم نیگاش میکنیم که وسط اتاق خوابیده ..

برا بابام روضه بخونین .. روضه دوست داشت .. سینه زنی و هیئت دوست داشت ولی نمیتونست بره. نمیتونست بره و تو خونه تنها میشست تو اتاقش سینه میزد واسه اربابش ..

الان باید افطار سی و چهارمش رو میکرد اما مهمون عشقشه .. میدونم که مهمون عشقشه .. من قرصای بابامو میدادم.. من لیوان آب رو وقتی حالش بد بود ذره ذره میریختم تو دهنش. من قدم به قدم کنار بابام راه میرفتم وقتی حالش خوب بود. من ویلچیر بابام رو میبردم اینور اونور.

بابام منو سینما نبرد ولی من بردمش آژانس شیشه ایی رو دید. نیم ساعت بعد از فیلم مونده بود تو سالن گریه میکرد. مسئول سالن اول شاکی شد ولی بعدش سانسا رو جا به جا کرد حتی. من بابام رو می بردم اینور و اونور ..من دکمه های لباس بابام رو میبستم .. من میبردمش تا توی دستشویی . من ریشاش رو میزدم .. تشنج میکرد من دست میذاشتم رو پیشونیش که نخوره تو دیوار. زمین که میخورد من جمعش می کردم. خانم خدابنده من و مامانم و داداشم ؛

بابام رو یه روز هم به کسی نسپردیم. یه روز نذاشتیمش جایی بمونه .. نذاشتیمش آسایشگاه. خانم خدابنده صدا می اومد تو خونه ی ما سه تایی پرت میشدیم سمت اتاق بابام. بابام عاشق حرف زدن بود. نمی تونست که بره بیرون هی؛ هرکی می اومد میگرفتش به حرف. دیگه هیشکی نمی اومد .. بابام میخواست هی حرف بزنه هی حرف بشنوه .. من میرفتم سه جهار ساعت میشستم هی حرف میساختم از بیرون میگفتم از در وو دیوار میگفتم آسمون ریسمون میکردم .. من بابام رو دست هیشکی ندادم ...
بابام واستاده که تشنج میکرد بغلش میکردم تو سینه ام .از بس قرص خورده بود سنگین شده بود وزنش. می چسبوندمش به سینه ام که نگهش دارم هی می گفت محمدعلی زانوت! محمدعلی زانوت !

حالا من رفتم بابام رو گذاشتم تو خاک ..دستم دیگه خالیه .. دیگه دست بابام رو نمیگیرم راه ببرم . اون داره پرواز میکنه و من بدبخت رو زمین باید برم .. دیگه منتظرش نمیشم واسه یه دونه پله ...


برگرفته از دلنوشته های آقای محمد علی رجایی فرزند جانباز شهید حسن رجایی هست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۱
بسیجی بی ادعا

قیمت..

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ


این همه سال انتظارت را کشیدم
به هر کــــَس رسیدم , سراغت را گرفتم...
ولی ای کاش نمی آمدی...
اینجا یادی از تو نیست .....
صحبت همه چیز است غیر از تو ....
اینجا صحبت از دلار است....
از درهم حتی از ین ژاپن ....
ولی تو غریبی ....
اینجا بحث از پرایده میدونی چیه...
ملت همه سیاسی شدن ...
اجیل گرون شده ناراحت شدن....
پسرم ازشون ناراحت نشو ....
تقصیر خودشون نیس فراموشکارن ....
قیمت همه چی رو یادشونه ولی فراموش کردن قیمت خون تو رو.......
پسرم کاش نمی آمدی.......کاش

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۹
بسیجی بی ادعا

متهم !!!

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ب.ظ

◥نام متهـــم◣ : 【 شهیــــد زنده 】‌

【 جـــرم】‌ : ◥جــــانبازی ◣

◥همــــکاران◣ : 【 فررنـــدان جانبـــاز 】‌

:: بـﮧ علت اســـتفاده از سهـــمیـﮧ ::


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸
بسیجی بی ادعا

نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله
مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند
کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.

راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای
برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و
اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا
دوست باشند و فقط با او درد دل کنند. مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم
ایران حضرت آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد.

ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده زهرا


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۶
بسیجی بی ادعا

اشک..

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ

عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است.
عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت.

عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم.. سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره) گریه اش گرفته بود..
فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:
چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم…

پ.ن: رفقا یه زمانی یه آدمایی بودن که گفتن ما همه زندگیمونو میدیم که اشک اماممونو نبینیم و تا آخر هم پای حرفشون وایسادن.
ما چه کار کردیم برای اماممون؟؟؟
به خدا یه بار دیگه کسی بخواد ندای این عمار آقامونو در بیاره خودش میدونه ...

پ.ن: روز همه ی جوونا و همه ی جوون مردا، به خصوص اون جوونای جوون مردی که رفتن تا بمونیمم مبارک.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۶
بسیجی بی ادعا

وداع شروع شد....

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ


خیلی زمان نگذشت که وداع شروع شد...
پدرم کودکیم کنار لبخندهای بی انتهای تو ناتمام ماند ... و چقدر زود تمام شد برای من خنده بی انتهای تو ......
((شهید حاج مهدی کازرونی))

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۴
بسیجی بی ادعا

سرشماری

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ق.ظ


مامور آمار:
_سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم.
شما چند نفرید ؟
مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،
بعد میگه:
_میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟
_چرا مادر ؟
_آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۹
بسیجی بی ادعا

خون ...

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ

در طول هشت سال جنگ ایران و عراق تقریبا 213250 نفر‫‏ شهید شدند.


در بدن ‫ انسان سالم تقریبا 5/5 نیم لیتر خون وجود دارد...


مساحت کف دست انسان تقریبا 76 سانتی متر مربع است.

حال حساب کنید :

برای پس گرفتن هر وجب این خاک چقدر خون ریخته شده ؟؟؟؟

جواب: برای هر وجب خاک ایران ، 51 قطره ‫‏ خون شهید داده شده .

بماند که عده ای هم زخمی و جانباز شدند 

دل نوشت: اون زمان خونشونو دادن الانم دارن از دست ما خون دل میخورن.

و ما باز هم شرمنده ایم ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۸
بسیجی بی ادعا

گل...

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ب.ظ

مادر جان کجا میروی؟
گفت میرم خانه پسرم .
گفتم نزدیک ؟
گفت نه بلوار ابوذر
گفتم بیا من میرسونمت
گفت مزاحمت نمیشم پسرم!
گفتم چه مزاحمتی بیا میرسونمت
اومد و به سختی سوار ماشین شد و وقتی راه افتادیم حین حرکت ازش پرسیدم مادر کیو تو بهشت زهرا(س) داری که با این سن و سال به خاطرش خودت رو به زحمت انداختی؟
در جواب گفت تمام هستیم و تنها فرزندم در جنگ شهید شده وقبلنا هر هفته می اومدم و لی الان که پیر شدم دیگه هر وقت بتونم میام.
من که با شنیدم این حرفش بغض به گلوم فشار آورده بود با سختی ازش پرسیدم مادر جان با چی میایی؟ کسی میرسونتت؟
گفت نه پسرم با مترو اتو بوس میام
گفتم پس چرا الان داشتی پیاده بر میگشتی؟
گفت تنها پولی که داشتم رو امروز دادم و بری پسرم گل خریدم و گذاشتم بالای سر قبرش و دیگه پول نداشتم که بلیط مترو بخرم برای همین پیاده راه افتادم که برم سمت خونه!

دل نوشت: و هستن کسانی که با تظاهر پدر بنیادشهید و دین و مذهب رو درآوردن...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۰
بسیجی بی ادعا